یک ماهی از آغاز زندگی آبی اش تا مرگش وابسته به آب است.اگر این ماهی تنها نباشد،با اطرافیانش در دریای آب شنا می کند و شنا کردن زندگی اوست و زندگی را می آموزد.این ماهی زندگی خود را در آب می بیند و همه چیزش را از آب می داند و فقط و فقط و فقط عاشق آب است و فقط و فقط و فقط به دنبال آب است و از هرچه که در آن است از اقیانوس از دریا از دریاچه از رودخانه از برکه از تشت از تنگ فقط و فقط و فقط آب را می خواهد و از آن سیر نمی شود.آنقدر عاشق آب است که بدون آن دلیلی برای زندگی و زنده بودن ندارد و می میرد.
اگر این ماهی تنها باشد،از آغاز نفس های آبی اش خودش را در آب می بیند و با تمام تنهایی اش و با چیزهایی که دارد دلش تسلسم آب می شود و در هرچه که باشد دریا می شود و شنا را می آموزد و زندگی را با آب زنده می کند و می داند که با آب تنها نمی ماند و هرگز تنها نیست و زندگی می کند.زندگی ای به زیبایی و شیرینی زندگی ماهی اول.
این دو ماهی هردو عاشق آب اند و عاشق آب و بدون آب می میرند.چه در اقیانوس باشند و چه در یک لیوان کوچک فقط به دنبال آب اند که بوسه بر لبان آب بزنند و زنده بمانند.این دو ماهی اگر در اقیانوس باشند و وحشی گری کوسه را ببینند هرگز کوسه نمی شوند و حتی یک پولک زیبای خود را با قدرت کوسه عوض نمی کنند و ظالم و سنگدل نمی شوند و با دیدن سکون جلبک ها،جلبک نمی شوند و ساکن نمی شوند و به امید معشوق حیات بخششان زندگی می کنند و حرکت می کنند و سست نمی شوند و در بزرگی اقیانوس گم نمی شوند. یا اگر آنها در یک لیوان کوچک باشند کوچکی لیوان دلشان و قلبشان را کوچک نمی کند.
این دو ماهی وقتی به آخر زندگی خود می رسند و در لحظه ی مرگشان،حتی اگر دیگر نایی برای حرکت هم نداشته باشند و در آن لحظه صیادی صیدشان کند،جان دادن در آب را با هیچ چیز حتی زندگی در جایی بدون آب عوض نمی کنند و با آن حال چنان تلاش و تقلایی برای بازگشت به آب می کنند که گویی یک ماهی در حال مرگ نیستند،با اینکه می دانند در هر صورت می میرند.
اگر در آب باشند چه تنها باشند چه نباشند،اگر در آب باشند،به هدفشان می رسند.شاید بدون آب کمی زنده باشند ولی خیلی زود می میرند.ماهی هرگز از بوسیدن معشوقش،از بوسیدن آب،از بوسیدن زندگی اش سیر نمی شود و بعد از مرگش تاج سر آب می شود تا همه بدانند و همه ببینند فقط و فقط آب بود که به او زندگی داد.
این دو ماهی هرچه داشتند همه از آب بود،آبی که آنها را مجبور به شنا کرد و آنها را رها کرد و آنها دیگر نتوانستند از آب دل بکنند و به اختیار خود آب را با هیچ چیز دیگری عوض نکردند.این آب بود که کوسه ها و مرجان ها و بزرگی اش و تنگی لیوان را به آنها نشان داد و آنها به اختیار و دلخواه و عشق خود ماهی ماندند و قلب و دل کوچک و پاک و دریایی شان را از یاد نبردند و هرچه که بود آب بود و آب . . .
اما همیشه آب نیست.یک جوجه عقاب اگر وقتی که سرش را از تخم بیرون می آورد عظمت و بزرگی و ابهت و پرواز مادرش را ببیند عاشق عظمت و بزرگی و ابهت و پرواز و پرواز و پرواز می شود و زندگی و هدفش عقاب شدن و پرواز کردن می شود همه چیز را جز اینها بی معنی و حقیر می داند.جوجه عقاب صبر می کند و منتظر می ماند و می بیند پرواز و شکار مادرش و برتری اش را تا روزی که عقاب می شود و پرواز می کند و به اوج می رود و می ترساند و شکار می کند و زندگی می کند.برای این عقاب کلاغ بودن و کرم خوردن پست و حقیر است و پرواز کردن و به اوج رفتن و مدتی خود را به قلب آسمان سپردن و مدهوش شدن برایش یعنی همه چیز.این عقاب هرچه دارد از مادرش دارد،پروازش را،به اوج رفتنش را،شکارش را،ابهتش را،عقاب بودنش را و همه و همه و همه چیزش را.
اما اگر تخم این عقاب در کنار مادرش شکسته نشود و جوجه عقاب در کنار مرغ ها و خروس ها سر از تخم بیرون بیاورد باز هم آن عقاب می شود که با پروازش تمام دنیا برایش فقط یک نقطه سیاه بود در آبی آسمان؟؟ نه،نمی شود،مرغ می شود،خروس می شود،گوشت برّه نمی خورد،نوک می زند و دانه می خورد،سوسک می خورد،پرواز نمی کند،راه می رود و شاید کمی بپرد و از جنونش جوجه های دیگر را نوک بزند اما دیگر عقاب نمی شود،سردرگم می شود،گیج می شود،نمی داند قُدقُد کند یا صدای خروس بدهد،شوق پرواز در او می میرد،حسرت غرق شدن در آسمان به دلش می ماند و دلش می سوزد و مرغ می شود و خروس می شود.همیشه حس می کند ناقص است و چیزی کم دارد ولی دیگر عقاب نمی شود.عقاب،عقاب بودنش را از عقاب های اطرافش دارد و این مرغ یا خروس عقاب شکل،مرغ یا خروس شدنش از اطرافش است.
شاید اگر این عقاب چشم هایش زیبایی پرواز را ببیند و بال هایش به او پرواز بدهند پرواز کند و به اصل و هدفش برسد،اما اگر پرواز را فراموش کند و یا پرواز را نبیند . . . چقدر تلخ و دردناک می شود.دیگر عقاب نمی شود.
عقابی که فقط عاشق پرواز خودش است و پرواز هر پرنده دیگری برایش پست و کوچک است.
این ها عقاب بودند و محکوم بودند به پرواز کردن یا نکردن ولی ما محکوم نیستیم و مختاریم ولی همیشه یادمان نیست و فراموش می کنیم.دریایی که ما میخواهیم شنا را در آن و آسمانی که می خواهیم پرواز را در آن بیاموزیم کجاست؟؟ اصلا چنین دریا و آسمانی برای ما هست که در دریایش شنا و در آسمانش پرواز کنیم و به اوج برویم و دنیا را یک نقطه سیاه در آبی آسمان ببینیم و بدون دریایش بمیریم؟؟؟
کاش ما خودمان باشیم و خودمان را به مرغ و خروس بودن و حقیر بودن گول نزنیم و خود را اسیر تقلید نکنیم و اصل مان را بیابیم و کفش هایی که یکی شان تنگ تنگ و یکی شان گشاد گشاد است و فقط بخاطر برچسب و مارک و لوکس بودنشان آنها را به پا کرده ایم و ما را به زمین چسبانده اند را از پا در آوریم و از پای در آوریم وسوسه اش را و کفش هایی به سادگی گیوه دست باف بپوشیم و بدویم و بدویم و بدویم تا برسیم و در پرواز دریایی غرق شویم و خودمان را بیابیم و خدا را بیابیم و بمیریم و جاودان باشیم.همین.
«پایان»
نظرات شما عزیزان:
O|^_^|O
ساعت19:00---5 مرداد 1391
خیلی زیبا بود
کاش آدمها هم قدرت انتخاب نداشتند تا مثل ماهیها احساسشون واقعی بود... پاسخ:
شاید احساسشون واقعی باشه. پاسخ:
همین.
emad
ساعت14:47---3 مرداد 1391
دمت گرم داش حمید خیلی قشنگ بود .ممنون
سلام
ساعت15:13---30 تير 1391
نوشته ی زیبایی بود،اسم نویسنده داستان چیه؟ پاسخ:
خودم.همین.
soroush
ساعت21:54---28 تير 1391
درد من حصار برکه نيست...درد من زيستن با ماهيانی است که فکر دريا به ذهنشان خطور نکرده...
|